با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
پسرکی با دختر نابینایی دوست بود و او را عاشقانه دوست داشت . هر روز که میگذشت دختر به پسر عاشق میگفت : من از خدا فقط 2 تا چشم میخوام که تو را ببینم واین جمله را هر روز تکرار میکرد . بعد از مدتي به همديگر ازدواج كردند. پسر كه دختر را خيلي دوست داشت مي خواست هر طوري شده آرزوي دختر را برآورده كند.
روزی يك نفر چشمان خود را به دختر هدیه داد
وقتی دختر بینایی خود را به دست آورد با چهره پسر مواجه شد كه او هم كور است . به پسر گفت : برو دیگه نمیخوام ببینمت